سایهسایه، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

سایه کوچولوی مامان و بابا

یبوست سایه

ی بوست سایه ع سل مامان از سه پایان سه ماهگیت تا حالا که هفت ماه و هفت روزته یبوس میشی البته نه که نتونی دفع کنی دفعت یه روز درمیون گاهی به سه روزم میکشه وقتی که به غذا نیومده بودی نمیتونستم چیز زیادی بهت بدم اما حالا همه چی میدم و همه کار کردم از عمه معصومه چیزای زیادی گرفتم گلابی/ترنجبین/انجیر و مویز/آب زیاد میدم/شربت های گیاهی/کره/روغن هسته انگور اما الان یه مدتی بسختی دفع میکنی من و بابایی خیلی دلمون برات کباب میشه که اینقدر زوز میزنی یه بار اشکم دراومد ... یه بارم خونه مادرجون اعصابم بهم ریخت و با ی ه  حالتی که ناراحتی و عصبانیت قاطیش بود  گفتم مادرت بمیره که حالا این سوژه شده خاله آزی تا یه مدتی همه اش اذی...
28 بهمن 1392

تصادف پنج ماهگی

عشقم میخوام امروز از یه خاطره تلخ برات بگم که خودتم برای اولین بار در پنج ماهگی تجربه اش کردی امیدوارم دیگه هیچ وقت برات پیش نیاد و همیشه در پناه خدا سلامت و تندرست باشی     امروز جمعه 22 ماه آذر 1392 ما ناهار رفته بودیم خونه عزیز جون چون مراسم دوقلو ها بود آنیسا و آیسا دخترعموهات که بیست روزی میشه متولد شده بودن مراسم تموم شده بود و تو مثل همیشه به نق و نوق و گریه خواب افتادی که پدری گفت زودتر بریم تو ماشین هم اذیت میکردی و منم داشتم به هر طریقی که شده باهات بازی میکردم تا آروم بگیری که یهو نمیدونم چطور شد دیدیم یه ماشین از یه جاده فرعی جلو ما سبز شد و پدری ترمز گرفت اما سرعتش زیاد بود و من جیغ زدم که حسین الان میزن...
28 بهمن 1392

تولدت مبارک

برای تو میخونم             تو ببین وحشی چشمان توام دختر خوب                         که چنین بی سرو سامان توام دختر خوب خوشترین خاطره در خلوت خونین خیال                       خواب لبخند و پری خوان توام دخترخوب نیستی جوهره هستی اسرار من است                             ...
24 بهمن 1392

خاطره روز تولدت

م یخوام از خاطره اولین روزت بنویسم بعد 38 هفته و شش روز عصر روز سه شنبه هجده تیر ماه یک هزار و سیصد و نود دو ساعت هفت و نیم عصرهمزمان با سی ام شعبان و شب اول ماه رمضون شب اولی که قراره همه سحری بخورن در بیمارستان خصوصی بابل کلینیک سایه بدنیا اومد و قدم به دنیای ما گذاشت عروسکم خوش اومدی به زندگیمون نمیتونم بگم چه حسی داشتم بخدا قابل توصیف نیس نه ماه انتظار از یه طرف اون همه بارداری بد و پر استرس و یه جا نشستن و دیدن روی ماهت همه چی با هم بود صبح زود خاله آزی و عمو عباس اومدن پدری هم که تا دو روز مرخصی گرفته بود بخاطر استرسم اون روز زیاد تکون نمیخوردی مثل هر روز تسبیح و دعاهای روز و نماز و قران و خونده بودم از اون لح...
24 بهمن 1392

جشن دندونی سایه خانوم

  جشن دندونی سایه   امروز خونه مادرجونیم رو سفره صبحانه و دستتم یه تیکه نون بربری دادیم یهو تو یه تیکشو جدا کردی منم گفتم وای مامان جدا کرد دست کردم تو دهنت درش آوردم تو هم خوشت نیومد گریه کردی مادرجون گفت دستتو بشور بکش رو لثه اش ببین خبری از دندون هست؟ گفتم نه بابا به این زودی؟ آخه چیزی که معلوم نیست مامان گفت آخه نون و محکم جدا کرد منم اینکارو کردم دستم به چیز تیزی خورد جیغ زدم وای مامان دراومده هورااااااااا خیلی خوشحال شدیم تند تند زنگ زدم به پدری گفتم یه خبر خوش دارم اونم به شوخی گفت اگه فقط به پول ربط داره بگو خندیدیم و گفتم به سایه مربوطه گفت خب پس زودتر بگو منم گفتم اولین دندون سایه در اومد... خوشحال شد گفت...
24 بهمن 1392
1